بسم الله الرحمن الرحیم...
الا لعنت الله علی القوم الظالمین ...
بعد ازین ها به من بگو حاجی ...
چندسال پیش که بابا راهی خانه ی خدا شدن خوب یادمه روزای آخر دیگه واقعا بهونه گیر شده بودیم ...
هرکدوم به نوعی ... دلتنگ و بی تاب ...
بمیرم برای همه ی هموطنانم ... و ...
این روزها چی میکشن ؟؟؟
عزیزانی که وضعیتشون معلوم نیست خانواده هاشون چه حالی دارن ؟؟؟
و ... و... و...
خدا خودش به درد دلشون برسه ...
روزها وطنم درد دارد ...
خدابه همگی صبری زینبی عطا کند إن شاءالله ...
بعد یک عمر منتظر ماندن
اسم بابا در آمده امسال
شادی از چشمهاش معلوم است
همه یِ خانه سر خوش و خوشحال
یازده سال ِ منتظر مانده
زائر خانه ی خدا بشود
یازده سالِ گریه میکرده
راهیِ مروه و صفا بشود
وقت رفتن برای بدرقه اش
همه تا پای کاروان رفتیم
زیر قرآن کمی تبسم کرد
گفت نامهربان ،گران ،رفتیم
هرکسی حاجتی به او می گفت
بچه ام را دعا بکن حاجی
مادرم مدتیست بیمار است
جای ماهم صفا بکن حاجی
در مدینه بقیع یادم باش
هر کسی داشت خرده حاجاتی
خواهر کوچکم صدایش زد
یک لباس عروس و سوغاتی
رفت بابا سوار ماشین شد
بغض مادر که ناگهان ترکید
گفت باگریه و دعایی خواند
به سلامت برید و برگردید
تِِلِفن زد پدر به او گفتم
ریسه های حیاط را بستم
کار دارد هنوز کوچه ولی
سخت دلتنگ و منتظر هستم
گفت مُحرم شدیم در شجره
حس وحالش شده است معراجی
گفت باید کچل شوم پسرم
بعد ازین ها به من بگو حاجی
خواهرت هر چه گفته بود آنجا
همه را یک به یک خریدم من
راستی، ساعتی که تو گفتی
هر چه گشتم ولی ندیدم من
گفت چون که مدینه اولی است
قبل عید غدیر می آید
کارها را عقب نَیندازم
به خیالی که دیر می آید
تِلِفن قطع شد و ما هر روز
از رسانه پی خبر بودیم
گاه مشعر و گاه هم عرفات
چشم گردان، پیِ پدر بودیم
روز قربان حدود ساعت ده
خبری زود حرف مردم شد
کشته های زیاد در عرفات
عید در کام مادرم گم شد
زنگ خانه مدام هی میزد
خبر از مکه و منا دارید؟
پدر آیا سلامت و خوب است؟
صدقه هم کنار بُگذارید
خواهر کوچکم نمیفهمید
مادرم منحنی و خم شده بود
انتظار و سکوتِ نافرجام
خانه یکسر تمام غم شده بود
اسمها را دوباره میخواندیم
دارد آمار میرود بالا
صد و ده، نه دویست، نه سیصد
ناگهان اسمی آشنا حالا
مادر از حال رفته غش کرده
چند زن دور او به دلداری
خواهرم کوچک است دق نکند
پس کجایی پدر بیا یاری
صوت قرآن صدای الرحمان
راه را طی نکرده برگشتیم
خواب هستم و یا که بیدارم
چقدر زود بی پدر گشتیم
گفته بودی که زود می آیی
قول دادی درست قبل غدیر
پای قولت چرا نماندی پس
حق بده پس اگر شدم دلگیر
داده بودم برات بنویسند
روی یک پرچم بلندِ سه رنگ
پدرم حجُ وسعی تو مقبول
وکنارش دوبیت شعر قشنگ
چقدر نقشه بود توی سرم
مثلاً نقل وقت آمدنت
گوسفندی برات سر ببریم
یک عرقچین به رنگ پیرهنت
کارت هایی که نام تو خورده
دعوت دوستان به صرف ناهار
چه بگویم به دخترت بابا
نه ، نمانده براش صبر و قرار
چه کسی میدهد به او پاسخ
گونه ای که به او زیان نرسد
کاش ساکی که پر ز سوغاتی است
هرگز اینجا به دستمان نرسد
چِقدر زود دیر شد بابا
خستگی مانده است تویِ تنم
از سفر قبل آمدن باید
ریسه ها را یکی یکی بِکَنَم
راستی گوییا اجل نگُذاشت
سر خود را کچل کنی بزنی
گفته بودی بگویمت حاجی
حاج بابای مهربان منی
شعر: سید امیر حسین میر حسینی ...
والعاقبه للمتقین ...